تابوت ها را که توی معراج آوردند ٬ صدا زدند که یک مادر شهید بیاید بالا .
از جایش بلند شد ٬ مادرانه قدم بر می داشت ...
پله های معراج را بالا رفت و رسید کنار قبر آجر پوش اول ..
آمد برود توی قبر و استخوان های پارچه پیچ را بگذارد توی قبر که گفتند :
حاج خانم نه ٬ دومی !
رفت کنار قبر دوم ...
گفتند : ببخشید ولی شما سومی را در قبر بگذارید .
سومی هم به چهارمی رسید .
رفت توی قبر چهارم ٬ استخوان ها را به بغل کشید و آرام توی قبر گذاشت .
نمی دانست چرا اولی و دومی و سومی نشد ...
و نمی دانست که چهارمی چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود !
***************************
......
ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند ؟ مگر می شود از خویش گریخت ؟
بال ٬ تنها غم غربت به پرستو ها داد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟
نه من از قهر تو غمگین ٬ نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد