با ولایت

رهسپاریم با ولایت تا شهادت

با ولایت

رهسپاریم با ولایت تا شهادت

...مادر...


بسم رب الشهدا و الصدیقین

تابوت ها را که توی معراج آوردند ٬ صدا زدند که یک مادر شهید بیاید بالا .

از جایش بلند شد ٬ مادرانه قدم بر می داشت ...

پله های معراج را بالا رفت و رسید کنار قبر آجر پوش اول ..

آمد برود توی قبر و استخوان های پارچه پیچ را بگذارد توی قبر که گفتند :

حاج خانم نه ٬ دومی !

رفت کنار قبر دوم ...

گفتند : ببخشید ولی شما سومی را در قبر بگذارید .

سومی هم به چهارمی رسید .

رفت توی قبر چهارم ٬ استخوان ها را به بغل کشید و آرام توی قبر گذاشت .

نمی دانست چرا اولی و دومی و سومی نشد ...

و نمی دانست که چهارمی چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود !

***************************

......

ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چون باد

به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند ؟ مگر می شود از خویش گریخت ؟

بال ٬ تنها غم غربت به پرستو ها داد

اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد

عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟

نه من از قهر تو غمگین ٬ نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد